سفارش تبلیغ
صبا ویژن
  تعداد کل بازدید : 200952

  بازدید امروز : 37

  بازدید دیروز : 11

هیئت حضرت علی اکبر(ع)

 
بارالها ! ... می دانم برترین توشه رهرو به سوی تو، اراده استوار و فروتنی یاری خواهانه است و اینک، قلبم با اراده ای استوار و فروتنی متواضعانه با تو رازگویی می کند . [امام صادق علیه السلام ـ در دعایش هنگام رفتن نزد منصور، خلیفه عبّاسی ـ]
 
نویسنده: حسین قیامتیون ::: یکشنبه 86/9/25::: ساعت 9:58 عصر

حج ابراهیمی

انگارچنین مقدرشده است که من مقابل توبنشینم وآن حکایت سراسر هیجان رابرای خودم تداعی وبرای توروایت کنم.
تدبیر من از ابتدا این بود اما اگر تقدیر خداوند همراهی نمی‌کرد، به یقین چنین چیزی ممکن نمی‌شد.یادت می‌آید هاجر! صفا و مروه را می‌گویم.
                                          حج

 آن زمان که اسماعیل، کودک خردسالی بیش نبود و تشنگی امانش را بریده بود. تو چقدر راه رفتی، چقدر دویدی، چقدر هروله کردی، چقدر گریستی، چقدر فریاد زدی، چقدر زمین خوردی ، چقدر فرارفتی و چقدر فرود آمدی. نیاز و انتظار، انتظار و نیاز. آب را می‌دیدی، به طرفش می‌شتافتی، به آن می‌رسیدی، اما خبری نبود. هفت بار ، هفت بار تمام این مسیر طولانی را در آن گرمای طاقت فرسا دویدی تا سرانجام، صدای آب را شنیدی و بعد دیدی که اسماعیلت کنار چشمه زلالی نشسته و بازی می‌کند. اینها را من آن زمان نمی‌دانستم، بعدها فهمیدم. اما آن روز من بودم، دیدم، شنیدم، اصلاً من خود، یک پای ماجرا بودم.
یادت می‌آید هاجر! آن روز صبح را می‌گویم. همان صبحی که ابراهیم نزد تو آمد و از تو خواست بهترین لباس اسماعیل را بر تنش بپوشانی، موهایش را شانه بزنی، او را بیارایی و معطرش کنی، می‌دانی چرا؟ چون او در خواب دیده بود که باید دردانه اش، تمام داراییش را هدیه کند. می‌دانی به چه کسی؟ به خدا، او می‌خواست این هدیه به زیباترین نحو ممکن، آراسته شده باشد. نه! نگو این که فقط یک خواب بود. نه! او 3 بار این رؤیا را دیده بود.
 یک بار شب هشتم ماه ذی الحجه، یکبار شب عرفه و بار آخر همان شبی که نزد تو آمد. او باید فرزندی را که یک عمر در انتظارش بود و حالا جوان رعنایی شده بود، با دستان خودش قربانی می‌کرد. او می‌دانست قبل از هر چیز می‌بایست فرزندش را آماده نماید. پس به او گفت: " پسرم! من در خواب دیدم که به دستور خداوند تو را ذبح می‌کنم، نظر تو چیست؟"
 اسماعیل حلیم، نسخه بی بدیل ایثار پدر و درس صبر و استقامت. و تو در هیچ جای قرآن نمی‌بینی که صفت حلیم را به کسی نسبت داده باشند، جز خداوند.
 او اینگونه پاسخ گفت:" پدر جان! به آنچه مأمور شده‌ای، عمل کن، باشد که مرا از صابران ببینی." از این کلام با صلابت پسر، لبخندی شیرین بر لبهای پدر نشست، نه، تمام صورت پدر خندید، حتی چشمهایش. این فقط یک رابطه از آنهمه ارتباط بود. رابطه پدر با فرزند.
 اما چه پدری و چه فرزندی! آنگاه اسماعیل با نهایت ادب و احترام، چنین به پدر گفت:" پدر جان! ریسمان را محکم ببند تا هنگام اجرای فرمان خداوند، دست و پا نزنم. کارد را تیز کن و به سرعت بر گلویم بگذران تا تحملش بر من و بر تو آسان باشد. پدر عزیزم! قبل از این کار، پیراهنم را از تنم بیرون کن تا به خون آغشته نگردد، زیرا می‌ترسم مادرم آن را ببیند و عنان صبر از کف دهد." سپس گفت:
 "سلام مرا به مادر برسان و اگر اشکالی ندارد پیراهن مرا برایش ببر تا تسلی خاطر و تسکین دردهای او باشد و هر گاه دلتنگ شود آن را در آغوش بفشارد و با استشمام بوی فرزندش ازآن، سوز و اندوه درونش کاسته شود. پیشانیم را بر خاک بگذار تا مبادا چشمم بر تو بیفتد و عواطف پدری به هیجان درآید."
ابراهیم که فرزند را تسلیم امر خدا دید، گونه هایش را بوسید و او را در آغوش گرفت و هر دو گریستند. عجیب بود رابطه میان این پدر
و پسر، من گمان نمی‌کنم در تمام عالم، میان یک پدر و پسر، این همه عاطفه، این همه تعلق، این همه عشق و این همه ارادت، حاکم باشد.
آرام باش هاجر! اینطور با چشمان اشکبار به من خیره نشو. تو اگر بودی و می‌شنیدی گفتگوی این پدر و پسر را و می‌دیدی نگاههایی که بین آنها ردو بدل می‌شد، می‌فهمیدی که این رضا شدن به رضای خداوند، چه کار مشکلی است. من چگونه می‌توانستم بفهمم که این دو با نگاه به هم چه می‌گویند و از هم چه می‌شنوند.
کلام قربانی را پسر به پدر می‌گفت اما نگاه طواف آمیز را پدر به پسر می‌کرد.اما شیطان در این میان، بیکار ننشسته بود. به سراغ ابراهیم آمد:" چه می‌کنی ابراهیم، چه کسی را قربانی می‌کنی؟ فرزندت را؟ یادت نیست چقدر دعا کردی تا او نصیبت شد؟ چه می‌کنی ابراهیم؟"
ابراهیم اما با 7 سنگ، شیطان را از خود راند.لحظه های حساس، فرا رسید، فرمان خداوند باید اجرا میشد.
حال، ابراهیم می‌خواست کارد را تا آخرین حد ممکن، تیز کند و انگار به دنبال وسیله ای می‌گشت. ای وای! ناگاه نگاهش روی من،خیره ماند. خدایا! چه می‌دیدم؟ من باید به ذبح اسماعیل، کمک کنم؟ چرا من؟ نه ابراهیم، آن طرف را نگاه کن، آن سنگ دیگر را ببین، آن مناسب تر است. خواهش می‌کنم به سراغ من نیا. اما ابراهیم، بدون هیچ توجهی به اطراف، یکسره به طرف من آمد، دست  دراز کرد و مرا از روی زمین برداشت.
 خدایا چه کنم؟ اگر کارد را تیز نکنم، فرمان تو را اجرا نکرده ام و اگر کمک کنم...... و من دیگر هیچ نفهمیدم، گنگ شدم، گیج شدم، فقط وقتی به هوش آمدم که ابراهیم من را به زمین انداخت و به سوی اسماعیل، حرکت کرد.
و شیطان دوباره آمد:" ابراهیم، نگاهش کن! چشمان معصومش را ببین! او فقط 13 سال دارد، فقط 13 سال." و ابراهیم 7 سنگ دیگر را برای دور کردنش برداشت.

سپس ابراهیم، صورت فرزند را بر خاک نهاد تا مبادا نگاهش با نگاه یگانه فرزندش، گره بخورد. اما باز شیطان، برای سومین بار آمد و این بار آخرین حربه اش را به کار بست:" ابراهیم! عجله نکن، کمی فکر کن، جواب مادرش را چه خواهی داد؟ " و باز 7 سنگ دیگر و این 7 عجب حکایتی دارد در این ماجرا!

بعدها فهمیدم شیطان به سراغ تو هم آمده. گویا می‌خواسته عواطف مادریت را به کار گیرد. من این را نمی‌دانستم، اما می‌دانم، یک چیز را فقط شیطان نفهمیده بود و آن این که جنس این ایمان ها با جنس همه ایمان ها متفاوت است.

من نمی‌دانم که وقتی ابراهیم، کارد را در دستانش گرفته بود، آیا توانسته بود دست دل، از اسماعیل بشوید و او را رفته و به حق، پیوسته ببیند؟ اگر چنین بود پس چرا وقتی کارد را بر گلویش گذاشت، به وضوح، کمر خودش انحنا برداشت؟ گیسوانش آشکارا به سپیدی نشست؟ بدنش لرزید؟ پاهایش تاب نیاورد و خدا را به یاری طلبید؟ تا جایی که با خودم گفتم، اگر کار، اینچنین پیش رود، ابراهیم هر آن جان می‌دهد.

چه خوب شد که نبودی هاجر در آن لحظات نفس گیر. کدام مادر می‌توانست در مقابل این صحنه دوام بیاورد؟

ابراهیم دیگر مکث نکرد و به سرعت کارد را بر گلوی اسماعیل کشید. کارد اما کمترین اثری بر گلوی لطیف او نگذاشت. ابراهیم، مستأصل شده بود، شاید کارد را خوب تیز نکرده، شاید آن طور که باید بر گلوی فرزند نکشیده، شاید، شاید و هزاران شاید دیگر. حالا چه باید بکند؟ زمان انگار ایستاده بود و بر زمین انگار آرامش و رخوت، سایه افکنده بود. هیچ صدایی نمی‌آمد و هیچ نسیمی نمی‌وزید. انگار هیچ تحرکی در آفرینش، صورت نمی‌گرفت.

در این هنگام، چنین وحی آمد:" ابراهیم! آنچه را در خواب بدان مأموریت یافتی، انجام دادی." و آنگاه، قوچی بزرگ از دامنه کوهها به پایین آمد.

و دوباره نیاز و انتظار، انتظار و نیاز. لرزش لبها و گونه ها، تلفیق نگاهها، تار شدن چشمها و عاقبت این پدر بود که دست گشود، صورت پیش آورد و پسر را در آغوش کشید....... و عید شد.

...... و تو وقتی در حج، الله اکبر می‌گویی، و لا اله الا الله و الله اکبر و لله الحمد، جملات جبرئیل و اسماعیل و ابراهیم را تکرار می‌کنی که از شادی و برای شکر به یکدیگر می‌گفتند.

 


 
 
 
 

امکانات

 

مدیر وبلاگ

 

ارتباط با ما

 

خبرنامه